روی یکی از نیمکت های سالن شلوغ ترمینال ، جای خالی پیدا کردم. در حالی که خسته و عرق ریزان روی آن می نشستم به ساعت بزرگی که از سقف ترمینال آویزان بود نگاه کردم. هنوز یک ساعت تا حرکتم وقت باقی بود. به پشتی صندلی تکیه دادم و به آدم هایی که با عجله می آمدند و می رفتند خیره شدم. عجله و هراس و اشتیاق و گاهی ترسشان برایم جالب بود. حالا راحت می تونستم به دور و بر و آدم های مقابلم خیره شوم ، بدون اینکه مجبور باشتم نگاه ملامتگر و سرزنش بار کسی را تحمل کنم. کنارم زن و مرد جوانی ایستاده و مشغول صحبت با همراهانشان بودند. اطرافشان پر از ساک و چمدان بود. با دیدن ساک های شیک و تمیز آنها بی اختیار نگاهم به سمت وسایل اندکم کشیده شد. ساک امانتی شریفه خانوم بود، به همراه کیسه ی سیاه رختخوابم با ساک کوچکتر دیگری که تعدادی از کتاب هایم را در آن قرار داده بودم. دوباره توجهم به سوی زن و مرد جوان جلب شد. مشغول خداحافظی بودند. مادر زن جوان گریه می کرد و مرتب از خدا برایشان آرزوی خوشبختی می کرد. احتمالا مسافر ماه عسل بودند.
محصولات مرتبط
قمصور
1,500,000 تومان
حوالی هیچستان
546,000 تومان
هم نفس
500,000 تومان
مستانه
500,000 تومان
نیمکت شب
500,000 تومان
قلبم برای تو
500,000 تومان
رویای با تو بودن
400,000 تومان
عبور از پاییز
500,000 تومان
چند سطر زندگی...
500,000 تومان
بهار در حسرت
800,000 تومانshekast.PDF
برای مطالعه بخشی از کتاب فایل بالا را دانلود کنید
دیدگاه خود را بنویسید