بهادرخان از اسب پیاده شد و دهنهی اسب را به دست آقا حبیب داد. حسام هم دهنهی اسبی را که سوار آن بود بهدست آقا حبیب داد و با پدرش بهسمت ساختمان آمد. ظهر تابستان بود و آفتاب داغ. عرق از سر و رویش میچکید. موهای مشکی و خوشحالت حسام خیس شده و به پیشانیاش چسبیده بود. با دیدن من و ثریا که لب حوضچهی آب نشسته بودیم و ساق پاهایمان را تا زانو توی آب فرو برده بودیم لبش به خنده باز شد و برایمان دست تکان داد. بهادرخان از راه باریکهی وسط درختها میانبُر زد و به سراغ پدرم که داشت جوجهها را روی آتش میگرداند رفت. ثریا همانطور نشسته بود و پاهایش را به نرمی در آب تکان میداد. با دیدن حسام که بهطرفمان میآمد پاهایم را از آب بیرون کشیدم و دامن سبزرنگم را روی پاهای خیسم رها کردم. ثریا بهمحض اینکه حسام نزدیک شد شروع به آب پاشیدن به او کرد و با شیطنت داد زد :ـ مگه بهت نگفتم منم ببر اسبسواری، چرا منو نبردی بدجنس؟ حالا خیست میکنم تا ادب بشی!
محصولات مرتبط
قمصور
1,500,000 تومان
حوالی هیچستان
546,000 تومان
هم نفس
500,000 تومان
مستانه
500,000 تومان
نیمکت شب
500,000 تومان
قلبم برای تو
500,000 تومان
رویای با تو بودن
400,000 تومان
عبور از پاییز
500,000 تومان
چند سطر زندگی...
500,000 تومان
بهار در حسرت
800,000 تومانrokhsare.PDF
برای مطالعه بخشی از کتاب فایل بالا را دانلود کنید
دیدگاه خود را بنویسید