تا چشم کار می¬¬کرد برف بود و برف. صدایی انگار مرتب، آرام و ناله¬وار به نام می¬خواندش. سر چرخاند، اما صاحب صدا را ندید. قدمی برداشت، خواست از لبه¬ی پرتگاه عقب بکشد، پای راست را که برداشت، پای دیگر همراهی نکرد. برگشت و نگاهی به آن انداخت. تا جایی حوالی زانو زیر برف مانده بود و آن پایین احساس دردی که داشت نشان می¬داد پای چپ به جایی گیر کرده است. خم شد، دست¬ها را دور ران پا گره و تلاش کرد آن را بیرون بکشد. نتیجه¬ای نگرفت. دوباره صدایِ ناله¬وار به نام خواندش. سر بلند کرد و نگاه چرخاند. باز هم کسی را ندید. فکر کرد شاید باید اول پایش را خلاص کند و بعد به دنبال منبع صدا بگردد. خم شد، برف¬ها را مشت¬مشت کنار زد، تا ببیند آن زیر، پا به چه چیز گیر کرده است، برف¬های انباشته¬شده انگار سرِ تمام شدن نداشتند. هر چه بیشتر چنگ می¬انداخت، برف کمتری کنار می¬رفت و هر چه بیشتر تقلا می¬کرد، پایِ دربند گرفتارتر می¬شد. درست شبیه اسیر شدن میان یک باتلاق بود. باتلاقی برفی.
محصولات مرتبط
قمصور
1,500,000 تومان
حوالی هیچستان
546,000 تومان
هم نفس
500,000 تومان
مستانه
500,000 تومان
نیمکت شب
500,000 تومان
قلبم برای تو
500,000 تومان
رویای با تو بودن
400,000 تومان
عبور از پاییز
500,000 تومان
چند سطر زندگی...
500,000 تومان
بهار در حسرت
800,000 تومانبرای مطالعه بخشی از کتاب فایل بالا را دانلود کنیدlasheh50.PDF
دیدگاه خود را بنویسید