برق چشمهایش نگرانم کرده بود.پیروزمندانه سرش را عقب کشید وگفت:- ممکنه فردا زبونم بچرخه و یه چیزی بگم...اونوقت شاید تو دیگه "مامان پناه" نباشی. لبخند یکطرفهاش را که دیدم، نفهمیدم چه شد نفهمیدم چطور کنترلم را از دست دادم ... شنیدن همین جمله کافی بود تا به سمتش خیز بردارم تا دستم بالا رود و صورت خوش فرمش را به یک سیلی نه چندان محکم مهمان کند. دستی که در اثر ضربه گزگز میکرد را آرام پایین آوردم. همزمان با اخمی که روی صورتش بود لبخند کجی روی لبهایش نشست. از بهت سیلی خارج شد و ته ماندهی سیگارش را زیر پایش پرت کرد و با نوک کفشش مشغول خاموش کردنش شد. نفس عمیقی کشید که ناخوداگاه یک قدم به عقب برداشتم.
محصولات مرتبط
قمصور
1,500,000 تومان
حوالی هیچستان
546,000 تومان
هم نفس
500,000 تومان
مستانه
500,000 تومان
نیمکت شب
500,000 تومان
قلبم برای تو
500,000 تومان
رویای با تو بودن
400,000 تومان
عبور از پاییز
500,000 تومان
چند سطر زندگی...
500,000 تومان
بهار در حسرت
800,000 تومانبرای مطالعه بخشی از کتاب فایل بالا را دانلود کنید
دیدگاه خود را بنویسید